و حالا دیگر مامانجون نیست. بیشتر از یک سال گذشته و هنوز نرفتم سر خاکش. برای چه؟ هیچ نکتهای پشت میسیسیپی و هاوایی نیست. زیبایی پوچ.
مامان جون به همه شخصیت میداد. به من هم. باغش را بخشیده بود. برایش سالی یک بار انار میفرستادند. مینشست جلویم. صد در صد توجهاش به من. میگفت از تماشای این که آرام و بدون عجله انارت را تا آخرین دانه میخوری لذت میبرم. به همه میگفت بهنام طبعش بلنده. بعضی وقتها با مامانجون و بابا میرفتیم اردستان. یک بار ما را برد سر خاک آقا جون و من را معرفی کرد. با نام خانوادگی خطابش میکرد.
چند شب پیش [شهریور] رفتم فروشگاه ایرانی انار خریدم. پرسیدم انار که آبان میآید این انار مال کِی و کجاست. چقدر فروشگاه ایرانی مفهوم غمانگیزیست. بعد در خانه شروع کردم به انار خوردن. هیچ ربطی به انار اردستان نداشت. خیلی غصه خوردم.
درسهای و اندرزهای مامانجون را با شهرزاد مسخره میکردیم: تئوری توطعه. حالا هر از گاهی مرور میکنیم و میبینیم چقدر دقیق و بهجا و عملی بود. درست مثل آن مردی که در ماهواره به زمین و زمان فحش میداد و ما بهش میخندیدیم. [توضیح: این متن در شهریور نوشته شد که دکتر سکویی هنوز طعم رضایتبخش عدالت را نچشیده بود] با این تفاوت که پندهای مامانجون کوتاه و مودبانه بود.
زمان برنمیگردد. اگر هم برگردد٬ دیگر نه مامانجون هست٬ نه باغ سَرخ و قناتش.
«به رود زمزمهگر گوش کن
که میخواند
سرود رفتن و رفتن
وبرنگشتنها»
رها ز شاخه، حمید مصدق
برچسب : نویسنده : campiador بازدید : 65