امسال سال کیریای بود. پدر و مادرم پیشم بودند. خوب شروع شد. به مدت چند ماه احساس کردم زندگی می کنم و احساس کردم بوستون خانهی من است. بعد رفتند. همه چیز پاشید. یا به عبارتی پاچید به دیوار.جمشید مرد. پارسال به این فکر کردم که اگر خانه آتیش بگیرد حتماً جمشید را برمیدارم. موقع اثاثکشی بعدی خیلی دلم برایش تنگ خواهد شد. جای خالی جمشید. انگار ماتیلدا آخر فیلم «حرفهای» دستش به خایهاش باشد.جانم در آمد تا اسیا را فرستادم برود. چقدر پاک و خالص بود این بشر. خیلی شوکه شد.دنی رفت. حتی نمیدانم که وقتی بود، در ذهن خودش هم بود یا نه. ولی برای من، وقتی آمد آمد و وقتی رفت بود. بیش از این نگویم بهتر است.بعد سالها اپ زیدیابی ریختم و رفتم سر قرار. استاندارد بود. لاغر. چشم آبی. بینی ریز سربالا. عین همهی دخترهای خارج شهری. از کشتی پدرش و قایقسواری گفت. من هم یکی از هزاران داستانی را گفتم که فقط برای کسخلانی چون من و فقط در ایران اتفاق میافتد. از همان داستانهایی که تراپیستم میگوید غلاف کن. من ولی احساس کردم حداقل با دیالوگ خوب باید بیانگیزگیم را جبران کنم. فردا هشت صبح پیغام داد که «خیلی بهم خوش گذشت، خیلی جالبی، دوس دارم بیشتر بشناسمت.» پدرم میگوید همه چیز بار دوم بهتر است. با این فکر، خودم را گول زدم و رفتم سر قرار. مرا برد زیر فانوس دریاییای که قبلاً ندیده بودم. کنار اقیانوس. گفت «این جای مورد علاقهی من تو شهره.» با همان طنز تیزم -- که خدایان را خیلی بخاطرش شاکرم -- گفتم «پس عموماً ترتیب مردات رو اینجا میدی.» گفت «تو اولین نفری که میارم اینجا.» فقط جسمم در ماشین بود. فردای آن روز اپ را پاک کردم. توی کشتی فلان کردن باید جالب باشد، ولی حاضر و غایب بودن جنایتیست که به مکافاتش نمی عشق...