چند روز پیش با آقای داداشی حرف میزدم. میگفت یکی از دلایلی که ایران برنمیگردم اینه که تحمل نظارهی کارایی که آدما سر پول و سکس با هم میکردن رو ندارم.
فکر میکنم مهاجرت برام مفید بوده و زندگی خوب داره پیش میره. به یکی از آرزوهای اقتصادیم رسیدم. نسبت به پنج سال پیش آدم آرومتری شدم. خودم رو مرکز جهان نمیبینم. از محنت دیگران هم کمتر بیغمم. زیبا نیست؟
یه مقدار در زمینهی رابطه ریدم. یهجاهایی عجله کردم. یه جاهایی منفعل بودم. یه جاهایی هم زدم به خاکی. که خب نهایتا باعث شد به جاش برای خودم بیشتر وقت داشته باشم. خیلی هم عالی. هم خیلی خوش میگذرونم با خودم، هم وقت میشه یه نگاه عمیقی در آینه بندازم.
دلم تنگ میشه. واسه کرج، خونه، مامانجون، تهران، بقیه آدمام. واسه اوایل دهه سوم زندگی دلم تنگ میشه. یه بار که با امینداداشی و پگاه و بهزاد تو ماشین نشسته بودیم یه آن احساس رضایت از همهچی کردم. یه لحظه حس کردم تو دنیای فرمهای افلاطون، یه جوون ایرانی در اون سال و اون روز، من هستم. اون فرمی که زندگی فقط سایهشه. هیچجای دیگه نمیخواستم باشم. برای هیچچیز دلتنگ نبودم. واسه اونجور حسا دلم تنگ میشه. ولی راضیم.
عشق...برچسب : نویسنده : campiador بازدید : 110