--
نگران ترمزدستی را میکشم تا ببینم بغل ماشین حسین چه صدمهای دیده، که یک پرشیای سیاه هم از پشت به من میزند. با تعجب و ترس و عصبانیت پیاده میشوم تا ببینم پشت ماشین چه شده. راننده یک جوان حدودا سی ساله است. ماشینش به مال من چسبیده و نمیتوانم ببینم پشت ماشین من چقدر غر شده.
- آقا بزن عقب ببینم ماشین چی شده.
- بچه کونی این چه وضع ترمز کردنه؟
- اولا ترمز کردم چون با اون تاکسیه تصادف کردم. [راننده تاکسی از فرصت استفاده کرده فرار میکند.] دوما کونی خودتی و بابات.
- [قفلفرمان را بیرون میکشد و پیاده میشود. بعضی آدمها روی پدرشان خیلی حساسند.] الان میام مادرتو میگام.
خون جلوی چشمانش را گرفته. با خودم برای هزارمین بار فکر میکنم چرا ما انسانها برای ابراز خشم و انزجار، از تهدید به سکس استفاده میکنیم. چرا یک عمل آرامبخش بین آن مرد و یک خانم باید استعاره از خشنترین کتکهایی باشد که آن مرد علاقه دارد به من بزند.
معمولا در صحنههای دعوا عینکم میشکند، حتی اگر خودم صرفا ناظر دعوا باشم. این بار پیشدستی میکنم و قبل از این که طرف به من برسد عینکم را در میآورم و میاندازم لای شمشادهای وسط بلوارفردوس.
خوشبختانه چند نفر سر میرسند و در آخرین لحظه قفلفرمان را از او میگیرند. دست و پا میزند. حدود سه-چهار دقیقه طول میکشد تا آرام بگیرد. در طول این مدت چندین بار موفق میشود خود را برهاند و به من برساند.
رانندهی پرشیا برای یک مرد، هیکل ریز و ناخنهای تیزی دارد. چند بار دستش را دراز میکند و گردنم را چنگ میاندارد. به نسبت ۳ به ۱ به ترتیب کتک خورد و زد. نهایتا مردم کاملا جدایمان میکنند. دیگر دست و پا نمیزند.
- حالا اگه میشه ماشینت رو بزن عقب ببینم چیکار کردی.
- ببند دهنتو. نکنه بازم کتک میخوای؟
--
در میانهی راه یادم میافتد عینکم هم وسط بلوار فردوس جا گذاشتم. بر میگردم. عینک را پیدا میکنم. از این که عینک نشکسته خوشحال میشوم و به هوش و ذکاوت خویش افتخار میکنم. بعد یادم میافتد که یک ساعت دیر شده و الان است که تکه بزرگهام گوشم شود. میدوم سمت موبایل که زنگ بزنم خبر بدهم دیر میرسم. ظاهرا گوشیام بارها زنگ خورده و باتریاش خالی شده. باید نگران شده باشد.
طبیعتا جلوی یک سوپری نگه میدارم. سرم را کمی در گریبان میگیرم که فروشنده گردنم را نبیند.
- درود بر شما. آقا من رفیق حسین مرادیم که اینجا میشست. میشه محبت کنید گوشی من رو چند دقیقه بزنید به شارژ؟
- نه آقا شارژر نداریم.
سرم را به سمتش بلند میکنم و در چشمانش خیره میشوم.
--
وقتی میرسم نزدیک خانهشان، با گوشی زنگ میزنم.
- درود بر شما. رسیدم.
- گوشیت چرا خاموش بود؟
- باتریش تموم شد. رفتم سوپری شارژش کردم. بیام کمک تشک رو بیاریم؟
- نه نه نه. اگه همسایهها ببینتمون چی؟ برو تو کوچه میام.
میروم وسط کوچه. صورت بُرندهاش از لای در بیرون میآید. با خودم فکر میکنم چقدر جالب است که دخترهای زیبا از دور هم معلوم هست زیبایند، با وجود این که اجزای صورتشان از دور قابل تشخیص نیست. چند بار چپ و راست را کشیک میدهد تا بالاخره دل به دریا میزند و کشان کشان تشک را به سمت من میآورد. بعد فکر میکنم احتمالا به یهودیها در زمان ناتزیها همینطوری کمک میکردهاند.
- درود بر شما.
- سلام. طناب لازم داریم.
- بریم بخریم. تو راه یه سوپری باز دیدم.
- گردنت چرا خونیه؟
- دعوام شد با یکی.
- مطمئنی دعوات شده؟
عشق...
برچسب : نویسنده : campiador بازدید : 200